مــــــــرســـــانــــا گـــــــــلــــــــــیمــــــــرســـــانــــا گـــــــــلــــــــــی، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره
مهرساممهرسام، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

خاطرات مرسانا و مهرسام در وب

اولین عروسی که مرسانا گلی رفت آرایشگاه

عروسک مامان پنجشنبه 15 خرداد عروسی دعوت بودیم ...تصمیم داشتیم با ماجون ببریمت آرایشگاه ...اول من رفتم آرایشگاه اون موقع شما خواب بودی ...ماجون زحمت کشید وخوابوندت ...بعد که من اومدم خونه ماجون رفت آرایشگاه ...من منتظر بودم شما بیدار بشی ..وقتی بیدار شدی رضایت نمیدادی بریم آرایشگاه فکر میکردی میخوام ببرمت تا موهات رو کوتاه کنم اینقدر باهات حرف زدم تا رضایت دادی ...قربونت برم که مثل یه خانم نشستی وموهات رو درست کرد خانم ارایشگر....تو آرایشگاه خاله ها کلی قربون صدقه ات میشدن .... وقتی اومدیم خونه اول رفتی جلوی آینه وخودت رو نگاه میکردی ...  هزار ماشاالله ...
21 خرداد 1393

پست جامونده از 32-33 ماهگی

مرسانای مامان این روزها کلی پست جامونده داشتم که وقت نکردم برات به ثبت برسونم ..الان دو روزه که از فرصت استفاده میکنم وقتی شما خواب هستی میام سر وقت وبلاگت میخواستم عکس های جامونده از 33 ماهگیت رو بذارم که دیدم یه پست با کلی عکس فراموش کردم بذارم یک ماه پیش مامان جون و.بابا هوشنگ اینا رو به صرف ناهار دعوت کردیم تا همگی دور هم باشیم .. اینجا شما منتظر هستی تا مهمون های عزیزمون برسن  بعد رفتی شال مامان رو سرت کردی وبرای خودت راه میرفتی ومیگشتی  وقتی بابا هوشنگ اومدن عروسک بادی که خیلی دوسش داشتی همراهشون بود وبا دیدنش کلی خوشحال شدی ...بابا جون ...
18 خرداد 1393

عضو جدید خانواده

پلک جهان می پرید دلش گواهی میداد اتفاقی می افتد و فرشته ای از آسمان فرود آمد بالاخره انتظار ها به پایان رسید و فرشته کوچولو خاله ملیکا در تاریخ 5/3/93  ساعت 12:30 دقیقه زمینی شد... آوین عزیزم خوش اومدی.. لحظه ای که برای اولین بار آوین جون رو دیدی و بغلش کردی  خیلی مواظبش بودی و پتوش رو مرتب میکردی تا یه موقع سرما نخوره بعد رفتی سراغ ساکش و شروع کردی به جمع کردن لباس هاش قربونت بره خاله همش میخواستی بوسش کنی میگفتم مامان دستش رو باید بوس کنی میگفتی نه میخوام صورتش رو ببوسم اینجا از...
17 خرداد 1393

تولد 30 سالگی مامان مهسا +1000 روزگی مرسانا گلی

12 خرداد تولدم بود به سلامتی و میمنت شدم ۳۰ ساله    اصلا باورم نمیشه اصلا حسه یه آدم ۳۰ ساله رو ندارم  بابا مجید مهربون مثل همیشه سنگ تمام گذاشت وجشن تولد با حضور ماجون وبابایی برام گرفت... شمع ۳۰ سالگیمو فوت کردم و بااینکه خودمون بودیم خیلی بهمون خوش گذشت کلی گفتیم و خندیدیم و عکس گرفتیم و میتونم بگم نه تنها از ۳۰ ساله شدن احساس بدی نداشتم بلکه خیلیم خوشحال بودم و میتونم بگم از همه تولدام بیشتر بهم خوش گذشت و احساس بهتری داشتم. از صبحشم  دوستان وآشنایان لطف کردن تولدمو تبریک گفتن... ادم وقتی میبینه روز تولدشو خیلیا به یاد دارن یه حس خوبی بهش دست میده حسی از عشق و سپاس خدایا  به خاط...
14 خرداد 1393
1